نوشته شده توسط : aشهاب



:: بازدید از این مطلب : 86
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aشهاب

من یک درس گرفتم نمیدونم بایدخوشحال بشم یاگریه کنم

اززمانی شروع شد که به دوست صمیمیم گفتم عاشق شدم وتمام داستانمو براش تعریف کردم دوستم تعجب کرد گفتش اونی که توبراش میمیری ازنظراوتوبراش ارزشی نداری وتورواصلادوس نداره من ازاین حرفش ناراحت شدم گفتم مهنازجون فرق میکنه من انودوس دارم واونم منودوس داره توانونمیشناسی اما اوگفت یک چیز بی ارزش ازش بخواه اگه بهت داد بیاوبگو

شب ساعت1بودومن ازش ایدیشوخواستم بهش گفتم یک ساعت دراختیارم بذارش اوبهونه اوردندادمنم باهاش خداحافظی کردم وتاصبح اصلا نتونستم بخوابم ازچشمانم اشک جاری بود نمیتونستم باورکنم اونی که من براش میمیرم براش هیچ ارزشی نداشته باشم وهیچ حسی نسبت بهم نداشته باشه

نمیدونستم چکارکنم فقط گریه کردم وقتی که به همه جوانب فکرکردم به یک نتیجه رسیدم

رسم عاشقی اینه که دوسش داشته باشی گرچه دوست نداشته باشد بهش خوبی کنی گرچه بهت بدی کنداین است عشق این است یک احساس پاک ودوس داشتنی

احساس دوست داشتنم وعشقم نسبت به اون ازگذشته بیشترشد

دوستم ازحرفام تعجب کرد بهش گفتم توعاشق نشدی نمیفهمی

 



:: بازدید از این مطلب : 93
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 17 ارديبهشت 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aشهاب

من یک اشتباه کردم امیدوارم شما عاشقان این اشتباه منوتکرارنکید

من درخوابگاه بایکی ازهم اتاقیام  ازاول ترم مشکل داشتم باهاش اون خیلی مغروروازخودراضی بود

مثلامنزمانی میخواستم تواتق مطالعه کنم صدااهنک موبایلشوزیادمیکردومیگفت اینجاجامطالعه نیس اینجاجااستراحته منم چیزی بهش نگفتم جالبش اینجاست که وقتی خودش مطالعه میکردکسی رونمیذاشت باصدابلند حرف بزنه وبایدهمه خفه میشدن تا3ماه من کناراومدم باهاش وچیزی بهش نگفتم

تااینکه روزجمعه رسیدمایک روغن داشتیم وباهم خریده بودیم ازروغن زیادچیزی نمونده بود برای همین اون روغنوگذاشت داخل چمدان ودرشوغفل کردوگفت کسی حق نداره ازاین استفاده کنه ومنم روغن براپخت تخم مرغ میخواستم ولی بازم بهش چیزی نگفتم وتخم مرغ رواب پزکردم  وبعدش یک سوتی دادومن خندیدم بهش اومد یقه اموچسبیدوبامن درگیرشدکه بهش خنیدم وخودم منتظرهمچین موقعیتی بودم دلم تواین3ماهپربودازش دوتامشت محکم بصورتش زدم ازبینیش بدجورخون میومدومن دلم سوخت براش وفقط دساشوگرفتم تاضربه ای بهم نزنه تااینکه جدامون کردن

من این اشتباه روکردم واین حادثه رو براعشقم مهنازجون گفتم بعدازاون ازمن ترسیدرفتارش تغیرکرد

چه اشتباه مسخره ای کردم که همچین چیزی روبراش گفتم

اماشماقضاوت کنیدایامن مقصربودم منی که3ماه تحملش کردم ودراخرم بخاطردفاع ازخودم این کاروکردم

نمیدونم چکارکنم چطوردوباره اعتمادشوجلب کنم



:: بازدید از این مطلب : 96
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 16 ارديبهشت 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aشهاب


:: بازدید از این مطلب : 69

|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aشهاب

اون روزیادته که روزعروسی ابجیت بودی وتونستی بیای نیم من خیلی تلتنگت شدم نمیدونستم این دل تنگیموبه کوم بنی بشر بایدبگم هرروزش به اندازه یک عمر برام گذشت نمیدونم چراانقدوابسته وعاشقت شدم مهنازجون



:: بازدید از این مطلب : 97
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aشهاب

سلام به عشق عزیزم که بدون اون دنیانباشه مهنازجون خوبی من میخوام اینا ازروز اول اشایمون برات بگم

روزاولی که ازطریق نیم بامهنازجون اشناشدم نمیدونستم انقدگرفتارواسیروعاشقش میشم

اینجاش خوبه که من عاشق ودل باخته اش شدم ولی یک مشکل بزرگ وجود داشت اونم این بود اون ازمن بزرگتره اخه این چه رسمیه که حتما باید مردبزرگترباشه

من مشکلی بابزرگ بودنش ندارم ولی اون مشکل داره ازدس منم کاری ساخته نیس فقط بسوزم ودم نیارم



:: بازدید از این مطلب : 122
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد